داستان عشق عجیب فصل11

درباره من
به وبلاگ من خوش آمدید داستان اول←عشق عجیب. لطفا نظراتونو درمورد داستانام بگین. هر انتقادی هم داشتین بگین
برچسب ها
نويسنده :خانومـِ نویسندهـ
تاريخ: یک شنبه 16 آبان 1394برچسب:, ساعت: 23:49

مهیار_نگران نباش .بزار قضیه رو بگم.بعد از اون شب که باهاشون حرف زدی آرمان عصبانی میشه از خونه میزنه ببیرون مامانتم 1ساعت بعدش حالش بد میشه میبرنش بیمارستان وقتی از بیمارستان مرخص میشه آرمانومجبور میکنه خونه بگیره و از پدرت جدا میشن الان جدا زندگی میکنن راستی اومدن تهران زندگی میکنن من با آرمان ارتباط دارم

من_دلم براشون تنگ شده.بعد از عملیات باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟

مهیار_پیش ما میمونی شایدم تااون موقع آرمان اومد دنبالت

من_اوکی

مهیار رفت من تنها موندم و فکرو خیالام دوباره اهنگو زیاد کردم و رفتم تو فکر دلم شور میزد حســـــــابی نکنه واسه مهیار اتفاقی بیوفته؟وایییییی تا شب مردمو زنده شدم 

رفتم بیرون رفتم تو آشپزخونه لیلا تنها بود

من_پس بقیه کوشن؟

لیلا_آقا کاوه و ساتیار تو اتاقشونن

من_اها میشه ی فنجون نسکافه بدی؟راستی ساعت چنده؟

لیلا_ام ساعت20:30 الان براتون میارم

نسکافه اورد منم رومیز ناهارخوری کوچیک نشستم و شروع کردم ب نسکافه خوردن صدای تفنگ اومد احساس کردم رنگم مث گچ سفید شده.سرمو برگردوندم دیدم ساتیار داره با تفنگ میاد سمتم.اومد منو به زور از صندلیم بلند کرد تفنگو گذاشت رو شقیقم از آشپزخونه اومدیم بیرون.وووووو چه خبره اینجا چه عالمه پلییس

لباس سیاه داشتن.داشتم پلیسا رو بررسی میکردم که چشمم افتاد به مهیار ک با نگرانی نگام میکرد

ساتیار_از جاتون جُم بخورین میکشمش

یه آقایی ک سنش ب45میخورد و یکم موهاش سفید بود گفت_با اینکارات چی گیرت میاد؟

ساتیار_فرار

مهیار_محاله بتونی فرار کنی

ساتیار_کاوه از تو انتظار نداشتم

مهیار_اسمم مهیاره

اون اقاهه _بهتره با زبون خوش تسلیم بشی

ساتیار تفنگشو فشار داد ب شقیقم

من_آخ روانی

ساتیار_بمیر بابا.خب آقایون مث این که تصمیم ندارین برین کنار باشه اول اینو میکشم بعد میرم اینطوری براتون گرون تموم میشه

ب یک برسه این جوجه مرده.و شروع کرد شمارش معکوس 10_9_8_7_6_5_4_3_2_من چشامو بسته بودم و اشهدمو میخوندم

1

و کیو کیو!تفنگ از رو شقیقه ام کنار رف چشامو باز کردم ساتیار داشت می افتادگرفتمش بعد آروم آروم گذاشتمش رو زمین تیر ب مغزش خورده بود هنوز تو شُک بودم

خیلی صحنه بدی بود چشماش باز بود بستم 

گریم گرفت فک نکنین عاشقش بودما نه فقط مث آرمان بود برام

دستی زیر بازوم قرار گرفت و منو بلند کرد باچشای اشکی بهش نگا کردم مهیار بود

مهیاربا ناراحتی گف _دوسش داشتی؟

من_مگه مهمه؟

مهیار_آره برا من مهمه 

من_مث داداشم بود.راستش میخام یه اعترافی بکنم

مهیار_میشنوم

من_مهیار من...ام چیزه من خیلی عاشقتم اینو گفتم و بازومو از دستش کشیدم بیرون و تند تند به سمت درب خروجی رفتم


نظرات شما عزیزان:

sara
ساعت18:42---19 آبان 1394
هیچ جا نمیریم همینجا هستیم ما منتظر قسمت بعدی هستیم!!!!!

السا 2
ساعت15:01---19 آبان 1394
تورو خدا ادامه بده من تو خماریش میمونم خواهش

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوع: ,
برچسب‌ها:
دوستان
ابزارک هاي وبلاگ
قالب وبلاگ

 RSS 

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





دانلود آهنگ جديد

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 16937
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1

Free Lines - Link
 Select

کد زیبایی برای وبلاگ

کد و سفارش های رایگان


دانلود آهنگ جدید